سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجموعه اشعار و حکایات کهن و معاصر

???... مرثیه ای بر قیصر ... ???

???... مرثیه ای بر قیصر ... ???

 

یاد و خاطره استاد قیصر امین پور گرامی باد

 

به مناسبت درگذشت استاد قیصر امین پور

 

وخلاصه آن سه شنبه ات فرا رسید ....

سه شنبه؛

چرا تلخ و بی حوصله؟

سه شنبه؛

چرا این همه فاصله؟

سه شنبه؛

چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ ،

سه شنبه؛

خدا کوه را آفرید!

باورم نمی شود که رفتی ، باورم نمی شود که نیستی ؛

باورم نمی‌شود! کی کسی شنیده ‌است
زیر خاک گم شوند، قله‌های استوار؟
بی‌تو گر دمی زنم، هر دمی هزار غم
روی شانه‌ی دلم، هر غمی هزاربار

خبر بیماری ات را مدت ها بود که شنیده بودم می دانستم که هر از چند گاهی را در مریض خانه های پایتخت می گذرانی ، اما من همیشه دعایت می کردم . می دانستم که دیگر خسته شده ای ؛ می دانستم تحمل تنفس این هوا برایت سخت شده :

خسته ام از آرزوها،آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری
لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

همه به استادی ات ایمان داشتیم ، اما این صمیمیت شعرت بود که تو را دوست می دانستیم . چه کنم که از داغ غمت سینه ها شرحه شرحه است و زبانها ناتوان که خود بهتر گفتی :

سنگ ناله می‌کند: رود، رود بی‌قرار
کوه گریه می‌کند: آبشار، آبشار!
آه سرد می‌کشد باد، باد داغدار
خاک می‌زند به سر، آسمان سوگوار
سرو از کمر خمید، لاله واژگون دمید
برگ و بار باغ ریخت، سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پیچ‌وتاب شد، جست‌وجوی جویبار

در لبش ترانه‌ آب، از گدازه‌های درد
در دلش غمی مذاب، صخره صخره کوهوار

یادم می آید که می گفتی :

آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
.

اما این بار حرف آخرت را زدی ، لبخند لاغرت را نشان دادی و روز مبادا را بر تقویم هایمان نشاندی که همین امروز ونه دیروز و فردا ؛ درست و دقیق همین امروزبود !

توا این بار فتح شدی که:

که فتح آشکار تو
به این شکست های بی بهانه بسته بود
.

میدانم که این رفتن نیست و ما هم به تو خواهیم پیوست و دوباره تو را خواهیم دید که اینگونه گفتی :

من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم :
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم !

شاید تو هم اکنون مثل یارقدیمی ات( سید حسن حسینی)  زمزمه می کنی:

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید

شاید هنوز حرف هایت ناتمام مانده بود ، ولی تقدیر این بود که آبان این بار زود بیاید تا دیر نشود روز وصالت...

حرف های ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی  !
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود !

 

 

 


.:. یــادی از شقــــــایق و لالـــــــــــه .:.

شاید یه خورده زود باشه ولی چون ممکنه دیگه وقت نکنم آپ کنم این مطلبو یه کم زودتر از موقش آپ میکنم .امیدوارم که خوب باشه با نظرتون کمکم کنید.??

 

به بهانه فرارسیدن 29 و 31 خرداد سالروز شهادت دکتر علی شریعتی و دکتر مصطفی چمران

 

    شـقـــــــایــق

شقـایق کینه تو قلبش نداره

        ولی با دشمنش سازش نداره

     آره کوتاهه عمرش زیر رگبار

              آخه گل طاقت ترکش نداره

دلیل موندنش تو قلب اینه

  که خونش تو رگ این سرزمینه

      هزارون ساله که قصه ـش تو عالم

                 داره گل میکنه سینه به سینه

شقـایق کینه تو قلبش نداره

        ولی با دشمنش سازش نداره

     آره کوتاه عمرش زیر رگبار

              آخه گل طاقت ترکش نداره

نمیشه عطر صحرا رو بگیرن

نمیشه اوج دریا رو بگیرن

     از اونا که به شب عادت نکردن

     نمیشه شوق فردا رو بگیرن

اگه دنیا مث زندون لاله ست

اگه رو خاک ما بارون لاله ست

       اگه خون آبروی این دیار

               شقـایق خواهر هم خـــون لاله ست

 

علی و مصطفی

 

یاداشتی برای دکتر شریعتی از قلم شهید چمران

ای علــــــی! همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه می خوانم !

 ای علــــــی! من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نی وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تاروپود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی. می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.

ای علــــــی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خـود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همـ‌راز و همنشین شدم.
ای علــــــی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی.
ای علــــــی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امـل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویـر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود...
ای علــــــی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کـویــر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد.

ای علــــــی! همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم.

 ای علــــــی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم....
ای علــــــی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است. راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند!

ای علــــــی! تو «ابوذر غفـاری» را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد ... .

‌ای علــــــی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علــــــی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد...

 


اینجا غــــــــــــزه است

به بهــــــــــــانه چهارم ماه مه سالروزاعلام موجودیت کشور نا مشروع اسرائیل

 

اینجا غــــــــــــزه است

                  صدای صریح سنگ ها را می شنوی

                  صدای زجه مادرها

                  صدای یتیم شدن کودک ها

                  صدای سرد فانتوم ها

                  صفیر سرد گلوله ها

                  صدای پای ستاره های داوودی

                                                و جوانانی که در خون خود غلتیدند

اینجا غــــــــــــزه است

                  شارون مدتهاست که خوابیده ست

                  ولی آپارتاید هنوز زنده است

                  و عجیب نیست که قلب سازمان ملل دیگر نمی زند

اینجا غــــــــــــزه است

                  شهر یاسین و رنتیسی

                  شهری در تیررس هلی کوپترهای آپاچی

اینجا غــــــــــــزه است

                  پایتخت آرمان های فلسطینی

                  صدای قلب هر فلسطینی

اینجا غــــــــــــزه است

                  و پرسش بزرگ تاریخی

                  کجاست غیرت اعرابی؟

اینجا غــــــــــــزه است

                   آخرین بازداشتگاه عرفات

                   اولین بهانه برای آتش بس

اینجا غــــــــــــزه است

                  شهر مسجدها

                  و کمی کلیساها

اینجا غــــــــــــزه است

                  شهری در کره ای دیگر

                  و برای سازمان مللی دیگر

اینجا غــــــــــــزه است

                  بهانه ای برای جنگیدن

اینجا غــــــــــــزه نیست

                  لبنــــــان است، ایـــــران است،اسلام است

اینجا غــــــــــــزه نیست

اینجا همین تهـــــــــــران است

اینجا غــــــــــــزه نیست

اینجا همان آرمان است.......


هنوز به دنبال شب

خــــدایــــــا ،من گناهکارم ، مرا ببخش ، تو را می خواهم  تو را می خوانم  تو را می پرستم ولی هنوز از بت پرستی دست بر نداشته ام،  هنوز نتوانسته ام خود را به تو قانع کنم، هنوز از مطلقیت تو می ترسم و می گریزم ، هنوز کودکم ، هنوز به دنبال شب می گردم ، هر لحظه بتی می سازم ، و تصورات خویش را می پرستم .

خــــدایــــــا ، به من ظرفیت بخشش عطا کن ، به من ظرفیت ده که مطلقیت تو را بپرستم ، بت ها را با تو اشتباه نکنم .

خــــدایــــــا ، مرا به نعمت تنهایی غنی گردان ، بگذار در عالم تنهایی با تو انیس و آشنا گردم ، بگذار عشق تو ، جمال تو ، کمال تو آن قدر روح و دلم را جذب کند که دیگر عشقی برای هستی باقی نماند.

خــــدایــــــا ، گاه گاهی از تنهایی خسته می شوم ، گاه گاهی در زیر بار درد و غم  خمیده می شوم ، گاه گاهی مثل آتشفشان منفجر می گردم ، آن گاه راه فرار می گزینم ، دست نیاز به سوی بت ها دراز می کنم ، درمان درد خود را از کسانی می طلبم که خود عاجز و درمانده اند.

خــــدایــــــا ، این ها دلیلی جز ضعف و کم ظرفیتی من ندارد ، من ضعیفم ، من کم ظرفیتم ، مانند کودکی که از مدرسه می گریزد من نیز دچار وسوسه می شوم که از بارگاهت بگریزم .

مـی ســــــــوزم ، مـی ســــــــوزم ، مـی ســــــــوزم ، بگذار بیشتر بسوزم ، بگذار خاکستر شوم ، بگذار محو و نابود شوم ، بگذار کسی نام مرا نداند، کسی اسم مرانبرد ، کسی مهر مرا در دل خود نپرورد ، بگذار تنها باشم . فقط با تو باشم .

اما ای خــــــدا ، ای خـــــــدای من ، حتی تو مرا تنها بگذار ، اگر می خواهی تو هم مرا از بارگاهت بران، تو هم مرا طرد کن ، تو هم مرا به دست فراموشی بسپار ، گله نمی کنم ، گــله نمی کنم ، بگذار تنهایی خود را از مطلقیت شروع کنم ، بگذار با مطلق آشنا شوم ، بگذار در تنهایی مطلق آنقدر فرو روم که حتی شعله های سوزان قلبم به من نرسد، حتی نور شمع وجودم در ظلمت تنهایی محو شود و به جایی نرسد.

دکتر مصطفی چمران


*چشمهایت*ستاره شب ها *سایه رو شن*

 

 چشمهایت

چقدر خوب و روشن است نمای چشم های تو

نمیرسد ستاره ای به پای چشم های تو

به ماه خیره می شوم فقط و گریه می کنم

دلم که تنگ میشود برای چشم های تو

و هی مرور میکنم نگاه اول تو را

اگر نمی رسد به من صدای چشم های تو

تو تاکه پلک می زنی به سجده میرود دلم

به پیشگاه اعظم خدای چشم های تو

شبی خراب می شود حصارهای فاصله

و آب می شود دلم به پای چشم های تو

آرش سپهری بروجنی

 

*********************************

 

ستاره شب ها

 

به احترام نگاهت جوانه خواهم زد

نگاه سبزتری بر زمانه خواهم کرد

به شهر حادثه می آیم و برای ورود

دوباره عشق تو را من بهانه خواهم کرد

تو را چه عاطفه می آورم به کوجه شعر

وبا تمام وجودم ترانه خواهم کرد

زپشت پنجره های سحر در اوج سپهر

تو را- ستاره شب ها -  نشانه خواهم کرد

امراله حاجب «سپهر»

 

************************************

 

سایه رو شن

 

خلاصه می آید

مراکه سرگرم چیدن سیه ها یم

و تو که آفتاب

بر پیراهنت می رقصانی

باخود می برد

این سایه روشن ها

چیزی نیستند

جز ادامه رفتن ها

سید علی میر باذل (منصور)

 

******************************

...

من در آئینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

...


پرنده می داند

پرنده می داند

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
وباغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

ه.الف . سایه

                                                                    



من وتو

?  درمیان من وتو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش را داری

دست های تو توانایی آن را دارد

که مرا 

 زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد

شورعشق ومستی

و تو چون مصرع شعری زیبا ،

سطر برجسته ای از زندگی من هستی.........

                                    


یاد و خاطره

چه اسفندها... آه !

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند این روزها می رسی

از همین راه!

دوم اردیبهشت آغاز چهل و هشتمین بهار عمر استاد قیصر امین پور

 

 

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم ؟

درد ، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

اولین روز اردیبهشت را با گرامیداشت یاد و خاطره سهراب در بیست و هفتمین سالروز وفاتش آغاز می کنیم .

 

من آدم فراموش شده ای هستم . این جا در این خاک رنگارنگ ، هیچ چیز مرا نمی فریبد. این را از پیش می دانستم. ....... بهار نزدیک می شود . بوی گل های اقاقیا در راه است. خودت را برای دشت ها آماده کن. کاش می شد سر به صحرا بگذاریم........

 

 

باید امشب بروم .

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی ،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

.............

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست ،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو؟